کوچه های خاطره {قسمت چهارم}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

صبح روز بعد زودتر از همیشه بیدار شدم.بچه ها که راهی مدرسه شدند،مادرم برای خرید رفت و من مشغول تمیز کردن خانه شدم.انقدر غرق در نظافت خانه بودم که از یاد سکینه غافل شدم.وقتی اتاق کاملا پاکیزه شد به سراغ ایوان رفتم.قدم به ایوان که گذاشتم به یاد سکینه و یاد ماجرای دیشب افتادم و اینکه هنوز نمی دانم بین سکینه و مجتبی چه گذشت.خواستم صدایش کنم اما می دانستم آمدن او یعنی نیمه کار ماندن کارها.تصمیم گرفتم بعداز انجام کارهایم،صدایش کنم و به طور مفصل از اتفاقات شب پیش خبر بگیرم.هنوز ایوان را تمام نکرده بودم که مادرم هم آمد.

کارهایم که تمام شد به طرف اتاقشان رفتم.دو ضربه به در زدم و صدایش کردم:

_ سکینه ،خونه ای سکینه .

خواهر کوچکش در را باز کرد.نگاهی به من کرد و گفت:

_ سکینه خونه نیست،خوابیده.

_بالاخره خونه نیست یا خوابیده؟

خودش جلوی در ظاهر شد.با چهره ای رنگ پریده و چشمانی قرمز.از حالتش سریع متوجه شدم اوضاع چگونه است.حدسش کاملا آسان بود.

_تویی،بیا تو.

_اومدم ببینم چی شده،یعنی حالتو بپرسم.

لبخند تصنعی زد و گفت:

_چی شد،حالا بیا تو.

_تو بیا بیرون هوای خنک حال آدم و جا میاره.

سپس رو به داخل اتاق کرد و رو به مادرش گفت:

_من پیش صنوبرم،همین جا تو حیاط.

در کنار هم به راه افتادیم.در گوشه ای حیاط  که نور آفتاب در آنجا پهن شده بود نشستیم.نمی دانستم چگونه باید شروع کنم انگار سکینه هم نمی خواست که حرفی بزند.دل به دریا زدم و پرسیدم:

_ سکینه دیشب چی شد؟چی گفت؟

_پسره احمق،اصلا لیاقت نداشت،گفت من و نمی خواد،هیچ وقت نمی خواسته،گفت یه نفر دیگه رو دوست داره.

دلم هری ریخت،می دانستم سکینه را دوست ندارد اما نمی دانستم پای شخص دیگری در میان است.اگر سکینه نبود،شاید گریه می کردم،رویاهایم که با تمام وجود سعی می کردم از آنها فرار کنم پاره پاره شدند.اینکه مجتبی شخص دیگری را دوست دارد مثل پتک بر سرم فرود می آمد.بقیه حرفهای سکینه را نشنیدم.

_هی تو،حواست با منه؟

_ها آره،آره،گوشم با توئه،تو چی گفتی؟

_معلوه گفتم بره گمشه،پسره خل و چل،من خر بودم که ازش خوشم اومده بود.حالا بره غاز بپرونه،بی لیاقت.

ساده لوحانه پرسیدم:

_نگفت کیو دوست داره؟

سکینه چپ چپ نگاهم کرد.سرخ شدم.خودش را جمع و جور کرد و گفت:

_چرا،شماره شناسنامه ام داد.خل شدی ها،اگه می گفت که چشاشو در می آوردم.

برای اینکه اثر پرسش قبلیم را از بین ببرم و بیشتر برای اینکه دل خودم را خنک کنم گفتم:

_واقعا که آدم بی لیاقتیه،اصلا فکرشو نکن.

_مگه چلم،چیزی که زیاده شوهر،آه،پارو بیار پاروشون کن.

ناباورانه پرسیدم:

_جدی می گی من نمی دونستم.

سکینه کمی نگاهم کرد.بلند شد و ضمن رفتن به طرف اتاقشان گفت:

_تو یا واقعا کم داری،یا خودتو به اون راه می زنی.

بلند شدم و با خود اندیشیدم"من که چیزی نگفتم،چرا سکینه ایطوری رفتار کرد."شانه هایم را بالا انداختم و به طرف اتاقمان به راه افتادم در حالی که قلبا از مجتبی ناراحت و عصبانی بودم،تصمیم قاطع گرفتم دیگر کوچکترین اهمیتی به او ندهم.

مادرم با وسواس خاصی به کارها نظم می داد.اوضاع طوری بود که بچه ها را هم تحت تاثیر قرار داده بود.هم خوشحال از مهمان و مهمانداری بودند،هم متعجب از آن همه دقت نظر.

خیلی ساکت و آرام در گوشه ای نشسته بودند.انگاری می ترسیدند که حرکت کنند.می ترسیدند از حرکتشان غبار برخیزد و تمیزی را زیر خود پنهان کند.تب و تاب غیر طبیعی خانه ما همسایه ها را هم به شک انداخته بود.نگاه های کنجکاو از پشت پنجره ها و گوشه و کنار حیاط هزاران پرسش در خود داشت که گاه به روی زبان می آمد:

_به سلامتی خبریه صدیقه خانم؟

_مبارک باشه،مهمون داری؟ببینم چه خبره؟

_سرت شلوغ شده دیگه تحویل نمی گیری.

_کی قراره بیاد صدیقه خانم از صبح تا حالا به خونه می رسی؟

_صدیقه خانم قراره خواستگار بیاد که اینطوری به دست و پا افتادی؟

_حالا مهمونتون کی هست که این همه واسش تدارک دیدی؟

میوه های شسته شده را با دقت در ظرف چیدم و در گوشه ای از اتاق گذاشتم.بر رویش پارچه کشیدم.ظرف ها را آماده کردم.کمی سر و وضعم را مرتب کردم.همگی زیر کرسی منتظر آمدن میهمان نشستیم و بهم خیره شدیم.روز،دیگر رنگ باخته بود و آفتاب در پشت تاریکیها پنهان می شد.دلم حال غریبی داشت.یک دلهره در عمق وجودم تنم را لرزه می انداخت.انگار درهم فشرده می شد و راه به جایی نمی برد.در من گم می شد و در خود هلاک می گردید.دلم نمی خواست پدر بیاید.تمام روز را به شوق آمدن مهمان سر کرده بودم اما حالا درست در آستانه دیدن این غریبه،تمام اشتیاقم به خاکستر بدل شده بود.

هر ثانیه که به آمدن پدر نزدیک می شد طپش دلم هزار چندان می شد.احساس کردم الان است که بالا بیاورم.بلند شدم و به سرعت از اتاق بیرون دویدم.هوای بیرون حالم را بهتر کرد.کنار حوض رفتم.شیر را باز کردم و دستم را زیر آب سرد گرفتم.مشت پر آبم را به صورتم زدم.سردی آب که روی پوستم نشست احساس آرامش کردم.شیر را بستم و همانجا نشستم.سرم را میان دو دستم گرفتم.حسی درونی به من می گفت ورود پدر یعنی پایان من.

صدای پای آشنایی از پشت سرم شنیدم.ایستادن جایز نبود.بلند شدم و به راه افتادم.صدایی گفت:

_سلام.

ایستادم.صدای زنگدار مجتبی دلم را لرزاند و تمام عصبانیت مرا زایل کرد.به خودم نهب زدم اعتنا نکن او همه چیز را به سکینه گفته.دوباره راه افتادم.

دوباره گفت:

_سلام عرض کردم.

دوباره ایستادم.می دانستم ار جواب ندهم بازهم تکرار خواهد کرد.

_سلام.

_حاتون چطوره؟

نمی خواستم به طرفش برگردم.اصلا دوست نداشتم چهره اش را ببینم،با لحنی عصبی گفتم:

_خوبم،ببخشید با اجازه.

به راه افتادم و به سرعت به طرف اتاقمان رفتم.دلم به شدت می تپید اشک در چشمانم نشسته بود و من با لجاجت مانع از ریزش آن می شدم.زیر کرسی که رفتم مادرم پرسید:

_حالت خوبه؟انگار ناخوشی؟

_نه خوبم مامان یکم دلشوره دارم.

_چرا؟!

_چرا بابا اینا دیر کردن باید تا حالا پیداشون می شد.

_به کارای بابات که اعتباری نیست،میاد حالا دیرم که نشده.

ساکت شدم غرق در افکارم بودم.رفتار مجتبی را نمی توانستم تحلیل کنم.با خودم فکر کردم شاید آنکه سکینه می گفت منم،اما این فکر احمقانه بود من چند هفته ای بود که مجتبی را دیده بودم.آن شخص من نمی توانستم باشم.انقدر غرق در رویاها بودم که متوجه آمدن پدر نشدم.صدای مادر مرا به خود آورد که گفت:

_ اومدن صنوبر،پاشو بچه ها رو از جلو دست و پا جمع کن.

مثل فنر از جا پریدم،چادرم را سرم کردم و در گوشه ای از اتاق ایستادم.

صدای پدرم در اتاق پیچید:

_بفرمایید،خونه خودتونه،خواهش می کنم،بفرمایین.

تمام وجودم چشم شده بود تا مهمان پدر را ببینم.صدای کلفت و خشنی به سلامهایی که می شد جواب می داد.صدا به شدت رقت آور بود.آدم چندشش می شد.از روی صدا حدس زدم که باید با یک مرد چاق با شکمی برآمده و سیبیل های از نباگوش در رفته مواجه خواهد شد.پدرم لاینقطع تعارف می کرد.و او فارغ از اصرار پدر با همسایه ها که انگار از قبل می شناختشان سلام و احوالپرسی می کرد.

پدر از جلوی در کنار رفت و شخصی در آستانه در ظاهر شد.تمام تصوراتم فرو ریخت.مردی لاغر و قد بلند،با صورتی اصلاح نکرده و موهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده بود.کت و شلوار زهوار در رفته ای پوشیده بود که مشص بودبه پوشیدنش عادت ندارد.دندان های بزرگ و زردش،چهره او را کریه تر از آنچه بود می نمود.وارد اتاق که شد،نیشخند می زد.چشمش که به من افتاد گفت:

_به به،به به،دختر خانم هستن؟

پدر که دست به سینه پشت سرش وارد شده بود جواب داد:

_کنیز شماست،بله دخترمه.

سر به زیر انداختم و به نرمی گفتم:

_سلام.

_سلام،سلام.

بچه ها هم یکی سلام کردند.زیر چشمی نگاهش کردم در حالی که زیر کرسی می نشست با همان نیشخند مسخره سرتاپای مرا ورنداز می کرد.

مادرم گفت:

_خیلی خوش اومدین،چرا خانم بچه ها رو نیاوردین؟

_ایشاا.. تو یه فرصت دیگه،فعلا می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم.

_بله،بله خوش اومدین.

بچه ها آرام در گوشه ای نشستند  و من و مادرم مشغول پذیرایی شدیم.نگاه پدرم برق عجیبی داشت و این دوست،که حتی نامش را هم نمی دانستیم با دندان هایی که تمام مدت نمایان بود و نگاه هرزه ای که از تعقیب من سرباز نمی زد باعث عذابم بود.سینی چای را که در مقابلش گرفتم نگاهی به من کرد و استکان چاسی را برداشت و رو به پدرم گفت:

_نگفته بودی یه همچین خانمیه این خانم.

_کنیز شماست،به هر حال سوگلی منه دیگه،دختر بزرگه و چشم امیدم.

نگاه متعجبم را به دهان پدر دوختم.سالها بود که شنیدن چنین کلماتی را  داشتم و حالا در حضور این غریبه حرفهایی را می شنیدم که درکش برایم سخت بود.اگر آن غریبه نبود حتما دست در گردن پدر می انداختم و صورتش را غرق بوسه می ساختم.

_بایدم وگلی باشه،خیلی هم برازنده اشه.

جملات این مرد مثل رد و برق دنیای آفتابی مرا سوزاند.نگاه های او سخت عذاب آور بود.دلم نمی خواست در مرکز دید او باشم.برای بیرون رفتن به فکر بهانه ای بودم کمی این پا و اون پا کردم.پارچ را از کنار سماور برداشتم و به آرامی زیر گوش مادرم گفتم:

_می رم واسه سماور آب بیارم.

با چشم اشاره کرد برو.

به سرعت از اتاق خارج شدم.احساس سبکباری می کردم ولو برای چند لحظه.به کنار حوض که رسیدم سکینه به سرعت به طرفم آمد و پرسید:

_چه خبر شد،چی گفتن؟

به طرفش برگشتم و با دهان باز نگاهش کردم.

_اِه بگو دیگه ئق مرگ شدم،چیا گفتن،تو واسه چی اومدی بیرون؟

_چی،چی شده،کی چی گفت؟

_خودتو به اون راه نزن،بگو من نباید بفهمم خیالمو راحت کن.

_چی و ،می شه درست صحبت کنی.

_تازه می پرسه چی و،مهمونتون و می گم دیگه،ببینم یعنی تو نمی دونی.

_نه،نمی دونم،می شه برام بگی.

_یعنی تو نمی دونی که ...

پیش انکه حرفش را تمام کند مریم خانم به سرعت به طرفمان آمد و با هیجان پرسید:

_چی شد صنوبر ،تموم کردین یا نه؟

با تعجب به او خیره شدم.نمی دانستم در مورد چه چیز صحبت می کند.

_منم ازش پرسیدم جواب درست و حسابی که نمی ده.

_ خوب صنوبر نگفتی چطور شد؟

_به خدا من سر در نمیارم شما چی می گین،ما مهمون داریم،اما حرف خاصی نمی زنه.

_یعنی اینکه،بله دیگه.

_ببین سکینه من قبلا هم بهت گفتم من نمی فهمم چی می گی.

_من که داشتم می گفتم یعنی تو نمی دونی که...

مریم خانم به میان حرفش دوید و گفت:

_ سکینه پاشو بریم هوا خیلی سرده،پاشو دختر.

_آخه من داشتم به صنوبر می گفتم...

_زود باش دختر، صنوبرم کار داره چرا به حرفش می کشی.

سکینه را به زور با خود برد.پارچ را زیر شیر گرفتم.صدای باز شدن دری را شنیدم.سر بلند کردم مجتبی در آستانه در اتاقشان،در حالی که دو دست را به قاب در تکیه داده بود ایستاده بود و نگاهم می کرد.دلم هری ریخت و نفسم تنگ شد.شیر را بستم و به سرعت به طرف اتاق رفتم.از نگاه های هرزه سالار خان مهمان پدر متنفر بودم.طوری نگاهم می کرد که نو دامادی عروسش را در حجله نگاه می کند.هرجا که می رفتم نگاه خیره او با آن پوزخند کریه دنبالم می کرد.

سفره شامکه چیده شد با به به و چه چه سر سفره نشست و بچه ها دور سفره حلقه زدند.از اینکه با او دست در سفره ببرم چندشم می شدم.هوای بیرون سرد بود و من بهانه ای برای بیرون رفتن نداشتم.صدای گریه خواهر کوچکم که بلند شد چشمانم از شادی برقی زد.قنداق را بغل کردم و به سرعت از اتاق خارج شدم.گونه اش را بوسیدم و آهسته در گوشش گفتم:

_کوچولوی خوشگل واقعا به موقع بود.

مستقیم روانه زیر زمین شدم.مثل همیشه خالی و ساکت در گوشه خانه خوابیده بود.قنداق را در آغوشم تکان می دادم و قدم می زدم و خواهرم آرام در خواب می رفت.

صدای پایی که از استانه درب ورودی بلند شد نظرم را جلب کرد. مجتبی با چهره ای درهم و رنگی برافروخته وارد زیر زمین شد.برجا خشکم زده بود.کمی ترسیدم اما خودم را جمع و جور کردم و با خجالت گفتم:

_سلام.

بی آنکه پاسخم را بدهد کنار شیر اب رفت و آن را باز کرد.صدای شر شر آب سکوت زیر زمین را شکست.نه چای رفتنم بود و نه یارای ماندنم.دو دل بودن بین رفتن و ماندن که مجتبی  بدون اینکه نگاهم کند در حالی که پشت به من داشت گفت:

_فکر نمی کردم اینطوری بشه،فکر می کردم قبل از اینکه پای سالار خان به این خونه برسه سنگامو وا می کنم.

با بهت گفتم:

_بله؟!

_درست از اب درنیومد.وقتی به نه نه ام گفتم،بیچاره بهم گفت نمی شه سادگی کردم و الکی دلم و خوش کردم.

نمی فهمیدم از چه سخن می گوید.با خودم فکر کردم بهتر است بروم،دلم نمی خواست کسی مرا در این وضعیت با مجتبی ببیند.هنوز تصمیمم را عملی نکرده بودم که مجتبی در حرکتی سریع شیر آب را بست و رو به من استاد.

_تو قبولش کردی؟آره،قبولش کردی؟

شدیدا ترسیده بودم.دلم می خواست بروم اما نگاه مجتبی صدای لرزانش،رنگ برافروخته و چهره پریشانش پایم را سست کرد.

_نمی فهمم چی می گین،من چی و باید قبول می کردم؟

_به من دروغ نگو،همه میدونن قبولش کردی،ببینم اون موقع اصلا به من،من و این دل وامونده فکر می کردی؟

اشک در چشمهایم حلقه زده بود.گیج شده بودم و جملات مجتبی مثل رگبار بر سرم فرود می آمد.

_معلومه که نه ،من بودم که خودمو خر کرده بودم،از همون روز اول بایدمی فهمیدم،باید حساب کار خودمو می کردم،اما اون چشای خراب،من و خراب تر از تمام خراب ها کرد.داغونم کرد،زیر و روم کرد.

حالا دیگه قطرات اشک برای روی گونه ام می غلطید. مجتبی چند قدم به طرفم آمد.چند قدم عقب تر رفتم و به دیوار نمور و سرد زیر زمین چسبیدم.احساس مطبوعی از دویدن خنکی به زیر پوستم به من دست داد.اما هنوز هم آتشی سوزنده در سراسر وجودم زبانه می کشید.

_اون روز وقتی تو حیاط برای اولین بار دیدمت،تو دلم گفتم حیف از این دختر،اون شب که جلوم چایی گرفتی به خودم قول دادم که نذارم حیف بشی!اما حالا جلوی چشام داری پر می زنی.

بغض در گلویم نشسته بود.دوباره چند قدمی به طرفم آمد.کمتر از یک دم با من فاصله داشت.کاملا به دیوار چسبیده بودم.ترس،اضطراب،آشفتگی و هیجان باعث شده بود بلرزم.

_مبارک باشه،نمی تونم برات آرزوی خوشبختی کنم چون خوشبخت شدن با همچین خوکی خده داره.

به خودم جرات دادم و با صدایی لرزان از گریه و اضطراب گفتم:

_نمی فهمم چی می گین،بعه خدا نمی فهمم.

کمی خیره نگاهم کرد و گفت:

_می خوای بگی نی دونی چه خبره؟!

_آره نمی دونم،واقعا نمی دونم،شما اگه می دونین بهم بگید.

_یعنی هنوز هیچ حرفی نشده ،هیچی نگفتن؟

_خدایا یکی به من بگه اینجا چه خبره،به خدا خونه ما خبری نیست،فقط مهمون داریم.دوست بابامه،از بابام هم بزرگتره،واقعا خبری نیست.

لبخند بر روی لبهای مجتبی نشست.سر به زیر انداخت و با همان صدای زنگدار همیشگی گفت:

_ببخش.

_نه،تا برام توضیح ندین نمی بخشمتون.

از گوشه چشم با لبخند نگاهم کرد و گفت:

_مطمئنی می خوای همه چیز رو بدونی؟

از نگاهش دلم لرزید.خودم را جمع و جور کردم و با قاطعیتی که از خودم بعید می دانستم گفتم:

_بله می خوام بدونم.

_خلاصه کنم یا توضیح بدم؟

_لطفا فقط حاشیه نرید،اصل موضوع،این و می خوام بدونم.

_پس خلاصه اش می کنم.فکر کنم از حرفام متوجه منظورم شده باشی.از همون شبی که با سینی چای جلوم خم شدی،حسابی درگیرت بودم.الانم که روبه روم وایستادی دیوونتم.

از شدت خجالت سرخ سرخ شده بودم،دلم داشت از دهانم بیرون می زد.احساس کردم دنیا در چشمانم خاکستری رنگ شده.همه چیز محو و مات بود.به زحمت دهان گشودم و گفتم:

_بالا....اون بالا چه خبره؟

_کجا؟آها.این یکی دیگه خلاصه نمی شه،توضیح بدم؟

با سر اشاره کردم که می تواند.دیگر تحمل ایستادن نداشتم. مجتبی که متوجه وضعیت من شده بود گفت:

_بهتره بشینی،خسته می شی.

بی اختیار به دنبالش کشیده شدم و روی سکوی کوتاه کنار دیوار نشستم. مجتبی کنار شیر رفت و دوباره شروع کرد.

_پیش از شما نه نه تو اون اتاق بود.خدابیامرزدش پیرزن خوبی بود حکم مادر بزرگ را واسه همه ما داشت.وقتی مرد هیچ کس فکر نمی کرد سالار خان جرات کنه  و اون اتاق و دوباره اجاره بده.دو روز بعداز مرگ نه نه بود که سالار خان با یه آقایی اومد و خونه رو دید.همسایه ها صداشون دراومد که بذار کفن پیرزن خشک بشه بعد.اونا که رفتن خبر پیچید که خونه رو واسه زن جدیدش می خواد.گفتن می خواد دختر این بابا رو بگیره.واسه همینم می خواد اتاق بهشون بده.قبل از اومدن شما سالار خان اومد و گفت:

_هرکی به گوش شما برسونه که می خواد چه کار کنه از خونه بیرونش می کنه،اون روز که دیدمت...

دیگر چیزی نمی شنیدم.دنیا در نظرم یک امتداد مطلق از سکوت بود و سیاهی.بی آنکه بدام چه می گویم دهانم گشودم و با خودم شروع به حرف زدن کردم.

_بابام می دونست!همون موقع که بهم گفت بخت بابا،یا وقتی که دعوتش کرد، مجتبی کمکم کن.

گرمی دستی را روی دستم حس کردم.به خودم آمدم و دستم را به شدت عقب کشیدم.قنداق را در بغل فشردم و به سرعت بلند شدم. مجتبی که انگار از عمل خود شرمگین شده بود،با سرافکندگی گفت:

_منظوری نداشتم.

به سرعت از پله ها بالا رفتم.نمی دانستم کجا باید بروم،چه کاری باید انجام دهم.بغضی سنگین در گلویم نشسته بود.چیزی که داشت خفه ام می کرد. سکینه کنار حوض نشسته بود و چشم به زیر زمین دوخته بود.تا مرا دید ایستاد.به طرفش کشیده شدم.با چشمانی تلخ نگاهم می کرد.رو به رویش ایستادم.احساس کردم به شدت عصبانی است.اشک بر روی گونه هایم غلطید.به آرامی دهان گشودم:

_ سکینه ...

یش از آنکه جمله ای بگویم سکینه با حالتی قهرآمیز از کنارم رد شد و رفت.نگاهم به دنبالش کشیده شد.سرم را به قنداق چسباندم و با صدای خفه ای گریه کردم.شانه هایم به شدت می لرزید،درمانده بودم،دنیا مثل تاریکی همین شب سرد به روی شانه هایم سنگینی میکرد.دستی را به روی شانه ام حس کردم به سرعت خودم را کنار کشیدم.بی بی رو به رویم ایستاده بود.اشک در چشمانم نشسته بود.چهره اش بیش از آنچه بود مهربان می نمود.بی اختیار در میان بازوانش جای گرفتم.زیر گوشم گفت:

_اینجا سرده،بچه سرما می خوره،بریم تو.

بی آنکه چیزی بگویم به دنبالش راه افتادم.هوای گرم اتاق که به صورتم خورد گریه ام شدت گرفت.دنیایی که می دیدم زیر پرده ای از اشک محو بود.یک اتاق سه در چهار،با یک فرش دستباف و چند گلیم و یک تلویزیون سیاه و سفید در گوشه ای از اتاق بود و یک کرسی در وسط اتاق خودنمایی می کرد.سماور در گوشه دیگر اتاق می جوشید چند قاب عکس خانوادگی به دیوار آیزان بود و رختخواب هایی که در گوشه اتاق روی هم چیده شده بود و روی آ؟ن را با پارچه ای سفید پوشانده بودند.حاجی زیر کرسی نشسته بود.چهره ای شکسته و رنجور داشت.یک کلاه سفید مخصوص حجاج سرش بود و یک عبای قهوه ای بر روی دوشش،تسبیحی در دستش بود و زیر لب ذکر می گفت.مرا که دید تسبیح را بر روی کرسی گذاشت.بی بی قنداق را از دتم گرفت و مرا به زیر کرسی هدایت کرد.قنداق را کنارم روی زمین گذاشت.من به زحمت خودم را کنترل کردم و به حاجی گفتم:

_سلام،شرمنده ام،مزاحم شما شدم.

_سلامفدشمنت شرمنده باشه.

_خانم کیه بی بی خاتون؟

_ صنوبر دختر صدیقه خانم،جای نه نه اومدن!

_ماشاا... همون که حرفش بود.حلالمون کن دخترم،یه ساعت پیش حرفت بود.

_اختیار دارید حاج آقا.

_البته بد نگفتیم،مسئله یه امر خیر بود،حرف شما پیش اومد.

سر به زیر انداختم و سرخ شدم.

_خب شمام حاج آقا، صنوبر مهمونه،نمی خوایم که اذیتش کنیم.

_اذیت نداره خانم،به هر حال، حق صنوبر که بدونه.

سری به اطراف چرخاند و ادامه داد:

_ مجتبی کجاست؟من می خواستم دوتاتونم باشین و بگم...

بی بی به میان حرفش دوید و با لحنی تذکر دهنده گفت:

_باشه واسه بعد حاج آقا.

_من می خواستم بل از اینکه به مادرت بگم خودت بدونی...

_حاج آقا عرض کردم برای بعد.

_این مجتبی می خواد زن بگیره.

_حاج آقا خدمتتون...

_خانم شما می ذارید من حرف بزنم یا نه!می گفتم این مجتبی می خواد زن بگیره،شما رو هم در نظر گرفته،ببینم دخترم نظذ خودت چیه؟

چقدر صراحا لهجه داشت و با طمانینه حرف می زد.صدای زنگ صدای مجتبی را داشت.به آد آرامش می داد.در تمام جملاتش برای طرف مقابل شخصیت قایل می شد.چند سال بود که کسی مرا دخترم خطاب نکرده بود.اینگونه از من نظرخواهی نکرده بود،مرا عزیز نداشته بود.

به یاد پدرم افتادم و مهمانش،کسی که دندان بر جان و جسم من تیز کرده بود.

_می دونید اگه بابام بفهمه چی می شه حاج آقا.

بلند شدم و قنداق را برداشتم و گفتم:

-ببخشید زحمتتون دادم،با اجازه.

دیگر گریه نمی کردم.دلیلی هم برای گریه نداشتم.وجودم آرمش خاصی داشت.با قدمهایی سست به طرف اتاق رفتم.در را که می گشودم آرزو کردم کاش تمام این اتفاقات کابوسی بیشتر نبوده باشد.چشمم که به سالار خان افتاد،رنگ از صورتم پرید.بچه را به آغوش مادرم سپردم.آهسته زیر گوشم گفت:

-کجا رفتی؟بچه ها و فرستادم دنبالت؟

_سرد بود رفتم خونه بی بی.

_گریه کردی؟

_ نه،چرا باید گریه کنم.

_چشات یه چیز دیگه می گه.

_از سرماست،هوا بیرون خیلی سرده.

_تو که گفتی خونه بی بی بودی.

_همش که اونجا نبودم،بی بی اومد بردم تو.

_ مجتبی هم بود؟

دلم لرزید،با بی خیالی گفتم:

_نه،نبود.نپرسیدم کجاست.

صدای سالار خان در کل اتاق پیچید:

_بیرون خیلی سرده؟

چه صدای کلفت و ناهنجاری داشت.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

_بله.

_حتما سردته بیا زیر کرسی.

_نه،مامان برم ظرف ها رو بشورم؟

پدرم با تحکم گفت:

_لازم نیست.هوا سرده،بذار واسه فردا،حالا شامتو بخور.

می خواستم دهان بگشایم که مادرم لب به دندان گزید.ساکت شدم و کنار مادرم نشستم.

_سفره برات پهن کنم؟

_سیرم،چیزی نمی خورم.

_تو که چیزی نخوردی،نکنه خونه بی بی چیزی خوردی؟

_آره سفرشون باز بود،اصرار کرد،دستشو رد نکردم.

در این اندیشه بودم که تا کی باید این نگاه هرزه رو تحمل کنم.صدای پدر سکوتم را شکست.

_یه چایی بیار بابا.

بلند شدم و سینی را از مادرم گرفتم و روی کرسی گذاشتم.

_ماشاا.. خیلی خانمه.

_کنیز شماست.

خنده بلندی کرد و با آن صدای ناهنجار گفت:

_اختیار دارید،اختیار دارید.

زیر چشمی نگاهی به مادرم کردم،احساس کردم او هم از این وضعیت ناراضی است اما به خاطر پدر جرات دم براوردن ندارد.

کمی بعداز نیمه شب بود که سالار خان برخاست.بچه ها هر کدام در گوشه ای خابشان برده بود.چشمان مادرم سرخ سرخ شده بود اما او بی توجه نشسته بود و با آن نگاه دریدههرزه مرا ورانداز می کرد.وقتی بلند شد،از خوشحالی دلم می خواست پر در بیاورم.

_ای بابا سالار خان تازه صحبتمون گل انداخته بودکجا می خواید برید؟

_نه دیگه،بچه ها خوابیدن،صدیقه خانم و صنوبرم خسته ان.

مادرم گفت:

_اختیار دارید،ما خسته نیستیم،بفرمایید.

_نه دیگه زحمتو کم می کنم.

به کنار من که رسید ایستاد وگفت:

_وقت زیاده،مطمئن باشد که دیگه تنهاتون نمی ذارم،با اجازه صنوبر .

با اینکه از او متنفر بودم از ترس پدر و به آهستگی گفتم:

_به سلامت.

از در خارج شد.پدر و مادرم هم به دنبالش.چادرم را از روی سرم برداشتم.بچه ها را بغل کردم و زیر کرسی جا دادم.خیلی خسته بودم.سرم مثل یک کوه سنگین بود.گیج شده بودم و نمیب دانستم چه باید بکنم.مادرم تنها برگشت.

_بابا هم رفت؟

_آره رفت،دارم از خواب می میرم،بیرون نمی ری؟

_نه نمی رم.

برق اتاق را خاموش کرد و زیر کرسی رفت.لحاف کرسی را روی خودم کشیدم.خواب به چشمانم نمی آمد.ذهنم به هزاران طرف کشیده می شد.در مجهولات به دنبال معلوم می گشتم.یک روزنه،چیزی که نجاتم بدهد.جملات مجتبی ،نگاه بی بی و صداقت حاج آقا در ذهنم بالا و پایین می رفت.

مجتبی تنها راه نجات بود و مادر تنها پل نجات.تصمیم گرفتم فردا صبح همه چیز را برای مادرم بگویم.احساس کردم مجتبی را دوست دارم.نه برایب نجات از شر سالار خان،بلکه به خاطر خودم و خودش.دوست داشتن او چیزی بود که مدتها پیش در وجودم ریشه دوانده بود و من لجوجانه با آن مبارزه می کردم. به مجتبی بله را می دادم و...

پدرم،تنها نگرانی من بود،اما نه،مطمئنا نه،او هم راضی می شد.

احساس ارامش می کردم.در ذهنم خودو مجتبی را تا دم در اتاق حجله همراهی کردم.صدای کل کشیدن ها را می شنیدم و پدرم پیشانیم را می بوسید.من خوشبخت ترین انسان کره خاکی بودم و...   

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 131
بازدید کل : 2560
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1